در حاشیه یک روز سرد

از پس یک مصاحبه کاری یکساعت و نیمه، از ازدحام خیابان و آسفالت سیاه و سردی که بزک نور چراغ خودروها و مغازه هم نتوانسته قابل تحملش کند به خانه پناه بردم و تا پس از نماز صبح فکر می کردم که الساعه کجای کار زندگیم هستم. تلویزیون را روشن کردم و تنهایی، خرد شدن و لرزش صدای مارلون براندو که از بارانداز تا تاهیتی و پاریس را تجربه کرده بود را که دیدم و شنیدم، دستم آمد که رنجوری روان هم مثل باقی مشترکات آدمی مرز و رنگ و نژاد نمی شناسد. صبحانه را با شور و اشتها خوردم و با اراده تمام نشستم پای تمرینات اکسل ولی دلم پر از هوای شیرپلا و دره غار پلنگ بود.

بیان دیدگاه